زندگی

آرام و قرار نداشت. از صبح که از خواب بلند شده بود همین طوری بود. خودش هم نمی دونست دنبال چی هست. زیاد توی این موقعیت و حال و هوا قرار می گرفت. یک سردرگمی که هیچ موقع نتوانسته بود به آن غلبه کنه . حسابی کلافه شده بود. هزار تا فکر مختلف از ذهنش عبور می کرد و نمی توانست تصمیم بگیره که کدام یکی رو برای فکر کردن انتخاب کنه. خیلی دوست داشت دردش رو بفهمه تا زودتر خلاص بشه.

داشت ذهنش رو روی یک موضوع متمرکز می کرد که ناگهان با صدای بلند بوق کامیونی که از خیابان کنار خانه اش می گذشت همه چیز به هم ریخت. یه موضوع بود که بیشتر از بقیه ذهنش رو مشغول کرده بود.

دیگر خسته شده بود. به پشت بام خانه رفت تا هم بادی بخوره و هم راحت تر فکر بکنه. هوا هم پیچیده بود. هر چند همیشه می گفت عاشق این هوا هستم اما آن روز داشت حالش به هم می خورد. کمی به دور و بر نگاه کرد، بعد به لب پشت بام رفت. مردم از کوچه و خیابان می گذشتند. یک عده در پیاده رو مشغول فوتبال بودند . یه دسته پیرمرد هم ایستاده بودند و حرف می زدند و می خندیدند. خندیدن آنها برایش قابل درک نبود. می گفت ای کاش می دونستم در مورد چی حرف می زنند.

ابروهایش رو در هم کشید و عقب رفت. یه گوشه نشست. سرش رو با دو دستش گرفته بود و فشار می داد. درد شدیدی رو درون سرش احساس می کرد. دیگه طاقت نداشت. انگار یه نفر مرتب میخی رو توی سرش فرو می کرد.

توی ذهنش به دنبال یه چیزی می گشت که به آن وابستگی و دلبستگی داشته باشه ، اما پیدا نمی کرد و این موضوع او را عصبانی تر می کرد. دوباره سعی کرد اما باز موفق نشد.

یه دفعه بلند شد، انگار چیزی به ذهنش خطور کرده بود. انگار توانسته بود تصمیم بگیرد. آرام آرام به سمت پشت بام رفت. پشت بام دیوار کوتاهی داشت. اول روی لبه دیوار نشست و بعد به آرامی پاهایش را به سمت خیابان برد. احساس کرد همه بدنش عرق کرده و یک سردی خاصی سرتاسر بدنش رو فرا گرفت. نمی دونست چرا دست و پاهاش می لرزند. سعی کرد به خودش مسلط بشه، اما هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر موفق می شد. حالا تمام بدنش می لرزیدند. دست هاش یخ کرده کرده بودند. هیچ کس به آن بالا نگاه نمی کرد. همه غرق در افکار خودشان بودند.

یه دغعه از آن لبه سر خورد و بلند داد می زد : پیدا کردم، من زندگی رو دوست دارم. نمی خوام .

نظرات 13 + ارسال نظر
دلتنگ یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:25 ب.ظ http://tanhayi.blogsky.com

سلام
مرسی که به ما سر زدی
نوشته های تو هم خیلی جالب و خواندنی هست
موفق باشی!

داش امیر یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 02:19 ب.ظ http://ghab.persianblog.com

قشنگ بووود ... خیلی ! راستی اگه میشه متنها رو با فونت توهاما و ۲ بنویس ...! راحتتر قابل خوندنند ...موفق باشی پیمان جان ...

نادیا یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 05:15 ب.ظ http://nadia1369.persianblog.com

واییی:((

مهران یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 07:08 ب.ظ http://moonstrand.persianblog.com

سلام .... از اینکه به ما سرزدی ممنونم ... امیدوارم که همیشه مطالبت مثل این یکی مفید باشه ... همیشه موفق و پیروز باشید

بهارک یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:30 ب.ظ http://baharak62.persianblog.com

مرسی که سرزدید....نوشته های شما هم زیبا هستند...

مریم دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:35 ق.ظ http://maryam1357.persianblog.com

رد پایی از من

مهدی (اشو) دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:02 ق.ظ http://rahnemon.persianblog.com

مرسی پیمان جان بهم سر زدی از دعای تو هم ممنون آمین
بازم بهم سر بزن خوشحال میشم عزیز

بهار دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 09:03 ب.ظ http://www.salaamalekom.persianblog.com

سلام...


میگذره نه؟
موفق باشی مثل فردا

وبگرد عاشق سه‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 06:16 ق.ظ http://2taei.persianblog.com

سلام....
قشنگ بود آقا پیمان...
خشنگ خشنگ می نویسی هاااا...
بزنم به تخته...
آفرین

سفر به اعماق اینترنت((امیر)) پنج‌شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 03:36 ق.ظ http://explorer.blogsky.com

سلام خوبی
وبلاگ جالبی درای
امیدوارم موفق باشی
اگر موافقی بهم لینک بدیم؟؟
موفق باشی عزیزم
بای

حامد جمعه 16 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 03:25 ب.ظ http://kolaghermezi.persianblog.com

دیگه تموم شد ... دیر پیدا کرد ...

صابر پنج‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:23 ق.ظ http://sab1631.persianblog.com

سلام خوبی
قشنگ بود به منم سربزن

بانو یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 06:31 ب.ظ http://banoo.blogsky.com

حیف......!

همیشه همینطور بوده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد