بعد از اینکه عده زیادی از اهالی روستا آنجا را ترک کرده بودند و خبر از بهتر بودن اوضاع در شهر دادند، پدر او هم روانه تهران شد، با واسطه ای برای آنها پول می فرستاد. از او آدرس خواسته بودند اما طفره رفته بود و فقط یک خیابان را گفته بود.
چند ماهی گذشته بود. پسر به اصرار مادر روانه تهران شد تا از محل پدر و از محل کسب و کارش اطلاعی بیابند. پس از پرس و جوی زیاد خیابان محل کار پیدا شد. پسرک سرتاسر خیابان را زیر و رو کرد. خسته و وامانده و نا امید شده بود. با خود نذر کرد که به فقیری کمک کند تا با این نیت بلکه پدرش را پیدا کند.
به اولین فقیری که رسید ایستاد، ساکی در کنارش و کلاه پشمی بر سر و سر به زیر؛
«کمک کنید، خدا عوضتان بدهد.»
پسرک پول را در دست مرد گذاشت و مرد رو به سوی پسرک بر او دعا کرد.
چشم در چشم هم دوختند. پیرمرد از جا بلند شد. یکدیگر را بغل کردند و هر دو به پهنای صورت گریستند.
از نوشته های بابا
سلام. من بس از مدتی وب خواندن آمده ام تا مدتی به طور آزمایشی به جمع شما وب نویسان ببیوندم. نمی دانم می مانم یا نه ولی دوست دارم با نظرا تتان همراهیم کنید. باسیاس.موفق باشید.
خیلی مغموم بود
سلام!
چه تنها!
راستی خوشحال شدم بهم سر زدی!
بازم اون طرفا بیا!
چقدر دیر دیر آپ دیت می کنی
سلام.مرسی که به من سر زدی.راستش منم تا حالا اینجا نیومده بودم.در مورد لینک گفته بودی...موافقم!
عنوان وبلاگ من (( آخرین ترانه)) است.بازم پیش من بیا...
راستی نوشته ت خیلی معنی داشت...
موفق باشی.
سلام.شاید داستان زندگی خیلیهامون خمینجوری باشه...راستی مرسی که بهم سرزدی باز هم منتظرتم...
سلام
خوبی؟
اومدم که نگی خورشید بیمعرفته
خوشحالم که همه به خورشید با عینک دودی نگاه نمیکنن
بعضی ها هم هستن که با عینک دل به خورشید نگاه میکنن
هر وقت حس کردی نور خورشید چشمتو آزار میده بگو تا بگم ابرا بپوشوننش
آدم از این نوشته گریه اش میگیره
سلام اسم وبلاگت آدمو یاد شریعتی میندازه ...
پیمان چند مدته عالی مینویسی...
من عاشق این جور ذاستانهام....
همیشه وبلاگتو خواهم خو ند ... همیشه
عالی...قشنگ...احساساتی...داستان جالبی بود البته نمیدونم من دقیقا منظورتو از داستانت برداشت کردم یا نه
اما در هر صورت قشنگ بود...موفق باشی...
من دلم برای تو کمتر از یه زره شده بود!
سلام دوست گرامی چند وقتیه بهم سر نمیزنی ممنون از اینکه لینک وبمو تو وبلاگتون گذاشنید خیلی خیلی ممنونم سعی کن یه سر بهم بزنی ممنون میشم . بهر حال برات آروزی موفقیت در کارها رو میکنم . یا حق
سلام. درک این مطلب که در دریای عشق/ حاصل یک عمر پروانه بودن گرد شمع/ از میان غصه های انبوه در دیدارها /تا به ژرفای وجود یار بود/ از میان شعله های مستیم/ تا به نای دلبر و دلدار بود..... کما ربیانی صغیرا. پیروز باؤی.
من لینننننننننننننننننننننک میخوام راستی این بر باد رفته ماله کذوم بابا بود که من قبلا خونده بودم
سلام.داستان بسیار زیبایی بود.و البته از نظر داستانی به نظر من ضعییف.ولی خوب بود آقا.موفق باشین.
ا من که اومده بودم اینجا که!!رو همین مطلب هم کامنت دادم که...بهر حال خوشحال شدم دیدمت...