دخترک بلند شد و آرام به سمت مادرش رفت. نگاهی به مادر انداخت، زیر لب چیزی گفت و دوباره به کنج اتاق برگشت. نشست و زانوانش را تکیه گاهی برای سرش کرد. از صبح تا حالا خیلی سعی کرده بود خودش را نگه دارد. بغض گلویش را گرفته بود. احساس خفگی می کرد. دیگر طاقت نیاورد و یک دفعه دانه های بلوری رنگ اشک هایش از چشمان کوچکش روی صورتش غلطیدند.
چند ماهی بود که حال مادرش خوب نبود و چند روزی بود که پزشکان جوابش کرده بودند. دیگر امیدی نبود و تنها معجزه می توانست درمانگر مادر باشد.
با اینکه هشت بهار بیشتر از عمرش نمی گذشت اما تجربه و درک و فهمی بیش از سنش داشت. دوست نداشت به آینده فکر کند، چیزی جز سلامتی مادر در ذهن کوچکش وجود نداشت.
به یک نقطه از فرش زیر پایش خیره شده بود و به گذشته های نه چندان دور، به بازی های کودکانه اش و به مادر فکر می کرد که ناگهان با شنیدن صدای نفس های تند مادرش به خود آمد و سریع به طرف او رفت. تمام بدن مادر مثل چشمه ای جوشان بود که تنها عرق از آن بیرون می ریخت. گرمای بیش از حد او حتی برای دخترک قابل تحمل نبود. نمی دانست تک و تنها چه باید بکند. دستپاچه شده بود. همان طور که گریه می کرد فریاد زد: آخه چرا؟ چرا به من کمک نمی کنی؟ چرا هر وقت می خوامت نیستی؟ چرا به حرفام گوش نمی دی؟ نکنه هر چی درباره ات می گفتن دروغ بوده. اصلا تو کجا هستی؟ چرا هیچ وقت خودتو نشون نمی دی؟ اصلا باهات قهرم. دیگه دوستت ندارم. دیگه باهات حرف نمی زنم. دیگه ...
دخترک آنقدر فریاد زد تا از هوش رفت.
*** *** *** ***
صبح روز بعد این دستان گرم مادر بود که او را از زمین بلند می کرد و وقتی چشمان خود را باز کرد، خود را در آغوش مادر می دید.
در همان حال زیر لب و آرام طوری که مادرش هم متوجه نشود گفت: منو ببخش. من اشتباه کردم.
خیلی قشنگ نوشتی آره ما همیشه زود در مورد خدای خودمون قضاوت می کنیم امیدوارم که هیچ وقت تو زندگی امید رو از دست ندیم و بدونیم اونی که اون بالاس خیلی بهتر از ما صلاح کار ما رو میدونه
و خدایی که در این نزدیکی است . . .
همه یه وقتهایی کم میارند دیگه. خودش باید کمک کنه که از این امتحانای سختش سربلند بیرون بیاییم.
سلام. لینک شما را اضافه کردم.
پیروز و موفق باشید.
لعنت بر من و هر کس دیگر که در این زمان پول چندین خانوار فقیر این مملکت را صرف اوردن دکتر از خارج بنماید...من خاک پای این ملتم. دکتر محمد مصدق
سلام پیمان جان
قشنگ بود، و پر معنا (مثل همه نوشته های دیگت)
حالا جدا از اینکه خدا همیشه پشتیبان و همراه ما هست؛ اکثراْ ما عادت کردیم یا نمی دونم چه جوریه که وقتی به خدا احتیاج پیدا می کنیم، وقتی که واقعاْ بهش محتاجیم و تو گرفتاریها و مشکلات خودمون داریم غرق میشیم ، خدا رو می شناسیم!
به هر حال به قول ناپلئون : در نا امیدی بسی امید است، حتی آن زمان که از تمام دنیا رانده شده ایم و بختی نداریم باز گوشه ی امیدی داریم. و قطعاْ هم همینطوره ...
موفق باشی
ـ راستی می بخشی که دیر سر زدم ...
salam doste aziz man key barat ofe bad gozashtam fekr mikonam eshtebah gerefty man aslan of nemizaram beharhal khoshhal misham sar mizany
سلام . . . مرسی که سر زدید و ممنون که لینک رو اضافه کردید . . . من برای واحد کارآموزی به عسلویه رفته بودم . . . همچینم خوش نگذشت ٬ من بیشتر مطالب طنز رو توی گاف مینویسم . . . مطالب جدی تر رو توی این وبلاگی که الان آدرسشو نوشتم ٬ می نویسم . . . موفق باشی . . . آزاد
زیبا بود مثل همیشه خوب نوشتی.............
shoma ke vaghe yee tar nveshty ;)!!
سلام... آقا پیمان من شهاب هستم.. (امیرشهاب سابق )که هک شدم. و دوباره اومدم.... در ضمن من هم بازی میکنم هم فوتبالو دوست دارم و هم فوتبال نویس هستم.... اینم آدرسش: http://www.parsfootball.com/php شاد باشی.( این مطلبتم نشون میده که به تقدیر و معجزه و این چیزا اعتقاد داری... بله اعتقاد آدمو میسازه)
ما که از این جور معجزه ها تو نزدیکان ندیدیم...
سلام خوبی؟چطوری با خدمت؟؟ به هر حال خدا رو فراموش نکنیم
سلام پیمان جان
از اینکه اومدی پیشم ممنونم ..منم موافقم بعضی ادمهااصلا تو باغ نیستن تا میان که برن تو باغ اجل امونشون نمیده...
نوشته خوبی بود من که موهای بدنم سیخ شد معجزه که شاخ دم نداره..خدایا شکرت
همیشه موفق باشی
یا حق
http://chakad2.blogspot.com/
دوستان عزیز سلام
وبلاگ تان قشنگ بود.
سری هم به کلبه ما محزونان بزنید.
خاطرات اردوگاه سفید سنگ مشهد.
خاطرات زندان وکیل آباد.
خاطرات دوران بازداشت در وزارت اطلاعات و...
همه را در وبلاگ بالا یا
چکاد2 در پرشین بلاگ بخوانید.
راستی اگر خواستید با من تماس بگیرید
009379350584
کابل در خدمت شما هستم
http://chakad2.persianblog.com
سلام
صبح روز بعد از اون چی ؟ یعنی آخرش چی ؟
آخرش حتما صلاح در اینه که دخترکِ ۸ ساله تنها بمونه ... مثل خیلیهای دیگه !!! ...
شاد و پیروز باشی .
سلام.....قشنگ بود....آدم یاد خودش میفته....یاد وقتهایی که خدا رو.....وشرمنده میشه
راستی مرسی که سرزدی
سلام.لینک تون رو گذاشتم...شما هم ....!!!!
سلام و درود.... خوب نوشتید....
اگر تنهاترین تنهایان باشم خدا با منست.... یا حق
هی پسر؟ چطوری ؟ ...
در مورد نوشتت چیزی ندارم بگم ولی پیمان خودمونیم با اینکه نیستی بازدیدکننده های زیادی داریها....
آموزش تمومه نه؟ ... به سلامتی.
نمی دونم چرا اینجا رو انقد دوست دارم
CHERA UPDATE NEMIKONIN ??
va khoda ... khodash amad neshast ... be tamasha
تا روزی که دستان مادر گرم خواهد بود ..ما معترفیم به خطاها ...وای به روزی با دستان سرد ...
آقا پیمان جون عزیزت اینقدر داستانهای گریه دار و ناراحت کننده ننویس.
وبلاگ گروهی وبلاگ نویسان بندرعباس شروع به کار کرد.