یک داستان واقعی

(1)

امشب هم باز پست بود. تا چشم روی هم می گذاشت، سه روز می گذشت و نوبت به او می رسید.

2 ساعت اول پست از ساعت 22 شروع میشد و طبق برنامه نگهبانی باید به برجک 10 می رفت. طبق معمول همراه چند نفر دیگر از دوستانش به ساختمان حفاظت رفتند تا اسلحه ها را تحویل بگیرند. بعد هم ماشین آمد و همه سوار شدند و یکی یکی در بین راه پیاده شدند تا در محل های نگهبانی شان مستقر شوند. برجک 10 در انتهای پادگان قرار داشت و او آخرین نفری بود که از ماشین پیاده شد.

ماشین به سرعت دور میشد و نور آنجا کم و کمتر. هر چند بالای دیوار نزدیک برجک چراغی روشن بود، اما تاریکی شب بر روشنایی چراغ غلبه می کرد.

پله ها را یک به یک بالا رفت و قدم در داخل اتاقک گذاشت. ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت. هیچ حرکتی نبود. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. طبق قوانین نظامی وظیفه داشت مراقب همه چیز باشد و می بایست در مقابل کوچکترین مساله مشکوکی عکس العمل نشان می داد.

با اینکه نگاهش را به بیرون دوخته بود اما ذهنش آنقدر مشغول بود که دیگر متوجه چیزی نمی شد. مرتب در فضای کوچک داخل برجک جا به جا میشد. چیزی بود که آزارش می داد، اما چهره اش آنقدر خونسرد نشان  می داد که اگر کسی او را در آن زمان می دید به هیچ وجه به نگرانی وی پی نمی برد.

یک ساعتی بود که چشمانش از پشت شیشه به نقطه ای نا معلوم گره خورده بود. تکانی خورد و اسلحه را برداشت. خشاب را از اسلحه جدا کرد و چند تیر اول را با فشار انگشت شست خود به سمت بیرون فشار داد و خارج کرد. می دانست که چند تیر اول مشقی هستند. خشاب را جا زد و ضامن آن را روی رگبار گذاشت و سپس اسلحه را زیر گلوی خود قرار داد و ....

 

(2)

- الو ... جناب سروان، من از برجک 9 زنگ می زنم. از برجک 10 صدای چند شلیک شنیدم. هر چه با آنجا تماس می گیرم کسی جواب نمی ده.

- تو همون جا بمون. پایین نیا. من الان به همراه چند نفر می آم اونجا.

 

(3)

هیچکس جرأت جلو رفتن را ندارد. سربازانی که به عنوان افسر نگهبان آن شب داخل پادگان مانده بودند تنها از دور نظاره گر هستند. رنگ قرمز خون از بالا تا پایین یکی از میله های برجک را پوشانده بود و قطره قطره روی زمین می چکید و داخل آن فرو می رفت.

پس از چند دقیقه صدای آژیر آمبولانس به گوش رسید. جمعیت زیادی از سربازان که در خواب بودند و حالا بیدار شده بودند، آنجا جمع شده بودند و افسر نگهبان هم آنقدر شوکه شده بود که نمی دانست با آنها چه کار کند و چه تصمیمی بگیرد. فرمانده پادگان به همراه چند نفر از مسئولین به محض شنیدن خبر، شبانه به آنجا آمده بودند. همه گیج شده بودند.

تیم پزشکی همراه آمبولانس، سرباز را به پایین منتقل کردند و روی او را با پارچه سفیدی پوشاندند. صحنه وحشتناک و دلخراشی به وجود آمده بود.

 

(4)

** صبح روز بعد ...

-         الو ... منزل آقای ...

-         بله بفرمایید

-         من سرهنگ ... هستم از پادگان ... . می خواستم درباره پسرتان صحبت کنم.

-         در خدمتم. بفرمایید.

-         چند روزی هست که حال پسرتان از نظر روحی خوب نیست. می خواستم بدانم مشکلی برای ایشان پیش آمده و آیا کمکی از دست ما بر می آد؟

-         نه ممنونم. راستش را بخواهید چند روز قبل به خواستگاری دختر عمویش رفته بودیم. اما آنها جواب رد دادند. فکر می کنم تا چند روز دیگه فراموش کنه و حالش بهتر بشه.

-         اما پسرتان متاسفانه دیشب خودکشی کرده. لطفا زودتر خودتان را به بیمارستان ... برسانید؛ و ... الو .... الو ...

 

(5)

مأمورین و بازجویان دادگستری جهت انجام تحقیقات و بررسی شکایت خانواده سرباز متوفی به پادگان آمده بودند. با چند نفر از دوستان نزدیک او صحبت کردند. اکثر آنها بر این عقیده بودند که آن شب وی سر حال بوده و از هیچ مشکلی صحبتی نشده بود. حتی با دوستانش شوخی هم می کرده و غذایش را هم کامل خورده بود. اما گویا چند روز قبل به سرهنگ ... مراجعه کرده بود و درخواست معافیت از پست کرده بود که موافقت نشده بود.

(6)

بالاخره نوبت به رأی دادگاه رسیده بود. دادگاه با توجه به بازرسی های انجام گرفته و نوار ضبط شده کاستی که از سوی پادگان به دادگاه ارائه شده بود که در آن پدر همان سرباز از پشت خط تلفن، از خواستگاری و جواب رد سخن گفته بود، پادگان و مسئولین را تبرئه و دلیل مرگ را خودکشی سرباز عاشق پیشه اعلام کرد. 

نظرات 13 + ارسال نظر
علی یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:38 ب.ظ http://yahoo-messenger.blogsky.com

سلام
وبلاگ بسیار مفصلی دارین.
ممنون که به من سر زدین...من بازم میام اینجا


در پناه حق باشی

ژیلا یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:41 ب.ظ http://bia2zhila.blogsky.com

سلام .
وبتون خوبه و مطالب جالبی مینویسین.
راستی از اینکه اومدین پیشم ممنون.
بازم بیا مهربون. راستی با این همه دوستی که لینکیدی جای واسه من هست؟؟؟؟
اااا منم میخواااااااااااااااام!!!!!

نسیم شنبه 2 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 10:18 ق.ظ http://kavirms.special.ir

عجب داستانی اما عاشق شدن سرباز کار بدی بود

کامیرا یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:44 ق.ظ http://www.bandarabbascity.com

غم انگیز بود. خیلی زیاد. اما اولین بار نیست که همچین اتفاقی می افته، قطعا آخرین بار هم نخواهد بود. یه داستان مشابه و واقعی دیگه هم اینه که سربازی به خاطر اینکه یک روز، فقط یک روز به خدمتش اضافه شد (بابت تنبیه)، به روش مشابهی دست به خود کشی زد. به نظر میاد سربازان جامعه ما، بعد از دختران بیشترین قشر در معرض خودکشی هستند! حالا چرا؟ باید این قضیه رو مو شکافی کرد و جای بحث زیاد داره... ممنون که به بندرعباس سیتی سر زدی پیمان عزیز. در جواب سوالت باد بگم بله، هم اون تئاتر ها طی بیست شب در بندرعباس برگزار شد. دیگر دوستان بلاگر بندری هم مطالبی در این مورد نوشتند و عکس هایی هم گرفتند. توی فتوبلاگ بندرعباس سیتی می تونی چند نمونه از این عکس ها رو ببینی. اما در مورد فیلم. از همه تئاتر ها فیلمبرداری نشد، اما اونایی که ضبط شده فکر کنم توی آرشیو انجمن سینمای جوان موجود باشه. در کل، کارهای جالبی ارائه شد. موفق باشی.

رنگین کمون یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:51 ب.ظ http://delkadeyeh-man.persianblog.com

در گیرو دار بودنم درگیر با تو بودنم
راضی اگه به موندنم عاشق از تو خوندنم
دلدادگی کارم شده بیگانه ای یارم شده
دیوانگی کار دلِ با تو گرفتارم شده

اون لحظه ای که عطر تو می پیچه تو باغ تنم
اون لحظه ای که اسم تو ، تو سینه فریاد میزنم
اون لحظه رها شدن از حال و روز خویشتنم
زنده میشم با دیدنت وقتی که میری میشکنم
در گیرو دار بودنم درگیر با تو بودنم
راضی اگه به موندنم عاشق از تو خوندنم
دلدادگی کارم شده بیگانه ای یارم شده
دیوانگی کار دلِ با تو گرفتارم شده

قلبی که با تو میزنه تو سینه داغونش نکن
چشمی که چشم براهته بیهوده گریونش نکن
اشکای دونه دونمو سیلاب بارونش نکن
این دل عاشق منو بی سر و سامونش نکن
تا وقتی قلب عاشقم بخاطر تو میزنه
طلسم تنهایی من با دستای تو میشکنه
در گیرو دار بودنم درگیر با تو بودنم
راضی اگه به موندنم عاشق از تو خوندنم
دلدادگی کارم شده بیگانه ای یارم شده
دیوانگی کار دلِ با تو گرفتارم شده

سلام عزیز من هیچوقت دوستامواز یاد نمیبرم شعرم از خودم بود داستانت هم جالب بود...یا حق

میلاد یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 09:12 ب.ظ http://philsof.blogfa.com

سلام..نمیتونم بهت بگم چقدر خوشحال شدم وقتی کامنتتو دیدم..فقط متاسفم داشتم یه غلطایی میکردم کامنتت پاک شد..مینویسم تو مدرسه ها.یادت نره اونورا بیای پیمان عزیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییزم!!!!!!

سیامک قلیزاده - فریاد ناکام دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:10 ق.ظ http://siamakir2.blogsky.com/

سلام.
خودکشی، کاری بیهوده برای فرار از مشکلات. همه مشکلات قابله حل و راه حلی براش وجود داره. خودکشی فقط و فقط از دست آدمهای احمق و کسانیکه از نظر فکری بسیار ضعیف و صبر آنها کم است بر می آید.
با تبادل لینک چه نظری دارید
موفق و پیروز باشید.

سوگل جمعه 8 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 02:06 ق.ظ http://voroodmamnoe.persianblog.com/

پیمان جان داستان جالبی بود که شاید دور و بر ما خیلی اتفاق افتاده باشه اما هیچ وقت بهش فکر نکرده باشیم. راستی عزیز من هم به روزم خوش حال میشم بهم سر بزنی :)

مهرزادیوونه جمعه 8 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 03:22 ق.ظ http://fayas.blogfa.com

پیمان خان یا جان

ما رفتیم

یاعلی............

رنگین کمون چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:22 ب.ظ http://delkadeyeh-man.persianblog.com

جاده خوشبختی در دست تعمیره
دور بزن برگرد این اسمش تقدیره
پل رابطه در دست احداثه
تامین بودجه کار تو دست اندازه
چراغ های پارک همگی خاموشن
یه سری آدم اونجا یه چیز هایی میفروشن
یه راننده ناشی یه راننده مسته
هر طرف میری همه جا بنبسته
وقتی که عاشق بودن گناه
فرصت رابطه یک نگاه
معنی سکوت تو صدامه
نپرس از من نپرس از عشق
دولت بیدار فقط تو خوابه
منزل مقصود یه سرابه
عمر این قصه عمر حبابه
نپرس از من نپرس از عشق
فرشته ها رو خبر کنید این همه بس نیست
مشترک مورد نظر در دسترس نیست
تلفن امداد یک سره اشغال
این پیش شماره که مال پارسال
پول نداره ولی اخلاقش بد نیست
وقتی پول نداره اخلاق دیگه مطرح نیست
خواستم بیام پیشت خیابونا شلوغ بود
اگه گفتم دوستت دارم شوخی کردم اونهم یه دروغ بود
اقا دل خوش بگو سیری چنده؟
پسرم گوش کن نصیحت مثل پنده
جاده خوشبختی در دست تعمیره
دور بزن برگرد این اسمش تقدیره

آپ نمیکنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کیارش پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:08 ق.ظ http://www.sedaiesokhanekiarash.persianblog.com

تو که نازنده بالا دلربائی، تو که بی سرمه چشمم سرمه سائی، به مو گویی که سرگردون چرائی !

مسعود شنبه 23 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 07:46 ب.ظ http://www.massoudx12.blogsky.com

سلام عزیز

وب لاگ خوب و جالبی داری ٬

من بهت لینک دادم خوشحال میشم که شما هم به من لینک بدید ٬ اسم اینک من : جادوهای ویندوز

ممنون...

حمیده جمعه 29 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:29 ب.ظ http://aftab2005.persianblog.com

سلام بعد از مدتها اومدم به شما سر بزنم واقعا شرمنده ام از این که دیر اومدم راستی هنوز وبتو نخوندم خوندم بازم میام اوکی به منم سر بزن خوشخال می شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد