دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب میکشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
دلم گرفته. چرا؟ نمی دانم. دیگر حوصله ای برایم باقی نمانده. نوشتن هم دیگر آرامم نمی کند. اما مثل فرد معتادی که به مصرفش ادامه می دهد، هرچند لذتی نمی برد، باز می نویسم. شاید جای این حرف ها و درد دل هایم در در اینجا نباشد. اما دیگر نمی توانم طاقت بیاورم.
من اینجا بس دلم تنگ ست.
و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان «هر کجا» آیا همین رنگ ست؟
دیگر هیچ چیز و هیچکس نمی تواند مرا خشنود سازد. هر روز از کنار مردمان بسیاری می گذریم. همچون روحی سرگردان. بی تفاوت از کنار یکدیگر می گذریم. بی تفاوت، بی تفاوت، ...
در چشمان مردمان غمی نهفته است... چرا؟ هرکسی به خویش می اندیشد. اگر کسی دچار مشکل شود، دیگران چشمانشان را می بندند و می گذرند. در این بین گرگانی نیز هستند که به انتظار می نشینند و نقشه می کشند.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
دلم گرفته است، دلم گرفته است...
روزنامه ها را ورق می زنم. به امید حرفی تازه، امیدی نو، متنی زیبا و... اما حیف که باز این کاغذها مجبورند سنگینی کلماتی تکراری را به دوش بکشند. لغات سیاه پوشی که در مفهوم نیز به سیاهی ختم می شوند. چیزی مرتب درون سرم صدا می کند:
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیش آید
و سایلم را جمع می کنم. کتاب هایم را نیز. کتاب هایم ... من عاشق آنها هستم. یکی از آنها از دستم روی زمین می افتد. صفحه ای از کتاب باز شده است. چشمم به جمله ای از کتاب می خورد:
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.
شک می کنم. تردید و دودلی تمام وجودم را فرا گرفته است. اما چرا شک می کنم، با اینکه می دانم:
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
می مانم و یک بار دیگر فریاد می زنم:
« کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی ، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟ »
و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست.
سلام دوست عزیز
خیلی زیبا مینویسید به شما تبریک میگم.
از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست ؟
ریشه ی عشق، فسرد
واژه ی دوست، گریخت
سخن از دوست مگو، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟
فعلا...
دوست گرامی : با تشکر از وبلاگ خوبت .
اگر به کارت اینترنت احتیاج داشتی یک سری هم به ما بزن ! فروش ویژه کارتهای اینترنت کیمیانت آغاز شد.
لذت اتصال پرسرعت56K، ارزان، بدون اشغال ، با پشتیبانی 24 ساعته و امکان فعال سازی VPN را تجربه کنید.
با استفاده از سرویس VPN برای همیشه از شر فیلتر راحت شوید.
چه غم انگیز...
ولی قشنگ
لذت بردم
خیلی زیبابود.کسی به فکر ماهی ها نیست.همه به فکر منافع خویشند.خیلی ازچیزها بداست اما روزی زمین لبخند خواهد زد.
سلام.ممنون که به من سر زدی.
اسباب کشی که وقت سرش نمی شه.من لینکت رو می ذارم.خوشحال می شم تو هم آدرس یه تغییری تو لینک من بدی.بازم اسم وبلاگم دنیای خیالیه.
شاد و پیروز باشی
این یک اقدام ملی است................... لطفا به وب لاگ من یه سر بزنید برای سر بلندی ایران و فرهنگ بالای ایرانی...
bairan.blogsky.com
این خیلی مهمه!!!!!!!!!!
خیلی قشنگ بود ،همش حرفای دل من هم بود ...
راستش خیلی قشـــــــــــــــــــــــــــنگ بود...
سلام...خیلی زیبا بود...ام منظورتون از نقطه چینی که تو وبلاگم جای نظر گذاشته بودین چی بود؟؟؟
دل گرفته ... هیچ کس هم نیست! الکی هلا نزن! ما تنهاییم!
.......v///…..........
………(•)(•)/……..
.. ooO¤(_)¤Ooo…
...acrid.blogfa....
من ایــــنــــجا بودم
....Oooo..............
.....(....)...oooO...
......)..(....(....)....
.....( _ )....)..(.....
...............( _ )....
...جعل این امضا...
نشانه بی فرهنگی
جاعل می باشد!
.........................
عشق واژه ای کهن و نژاده در زبان تازی(عربی) نیست و چنان می نماید که در شمار وام واژگان (= واژه های دخیل) است.
در متون کهن تازی این واژه بکار نرفته است. فرهنگ نویسان تازی، از آن روی که ریشه ای برای آن نیافته اند به شیوه ای شاعرانه و پنداریه، آن را برآمده از "عشقه" دانسته اند که گیاهی بوده است انگلی و در پارسی "لبلاب" خوانده می شود.
می تواند بود که عشق ریختی تازیکانه از واژه ای ایرانی باشد، برآمده از ریشه ی اوستایی "ایش" is' به معنی خواستن و آرزو بردن.
همتای "ایش" اوستایی را در سانسکریت "اشا" es'a و "ایشتی" is'ti پنداشته اند.
منبع: میر جلال الدین کزازی
... من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پای مردمی است
که هم چنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند ! ...
==================
گفتم که همیشه برای شنیدن حرفهایت آماده هستم . آیا تو هم هنوز میتوانی به حرفهای من گوش کنی ؟
می خواهم دوباره برایت بنویسم ...
سلام خوبی / از این که به من سر زدید ممنونم...... بار دیگر بوی تفرقه به مشام می رسد از این رو باید هشیار باشیم هتک حرمت منادیان تفرفه و نفاق و همچنین شهادت امام زین العابدین را تسلیت می گم.
سلام دوست عزیز / امام سجاد(علیه السلام): خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبرایی خود نداری ، من چون تویی دارم و تو چون خود نداری / شهادت امام سجاد(علیه السلام) و هتک حرمت به حرم شریف کاظمین(علیهما السلام) را به شما دوست عزیز تسلیت می گو یم / بدرود
وبلاگتون واقعا قشنگه حیف ام این رو نگم
موفق باشی
سلام
وب زیبایی داری
وقت کردی به منم سر بزن..
سلام دوست من .
خوبی ؟
مطلبت زیبا بودش .
منم بعد از مدت هـــــــــــــــــــآ اپـــــــیدم...
راستی ببخش که دیر بهت سر زدم .
امیدوارم که منو فرامشو نکرده باشی .
بدوووووووو بیا که منتظرم .
دو دوست در بیابانی در حرکت بودند.در میانه راه بر سر موضوغی به مشاجره پرداختند.
در این میان یکی از آن دو دوست بر صورت دیگری سیلی زد.
آنکه بر صورتش سیلی خورده بود ناراحت شد.اما چیزی نگفت تنها بر روی شن ها نوشت.
"امروز بهترین دوستم بر صورتم سیلی زد" آنها به رفتن ادامه دادند.تا به یک واحه رسیدندوتصمیم گرفتند تنی به آب بزنند.
آنکه صورتش سیلی خورده بود به درون آب پرید .اما نزدیک بود که غرق شود.
دوستش فوری خود را در آب پرتاب کرد و او را نجات داد.وقتی از آب بیرون آمدند.آنکه نجات یافته بود.بر روی سنگی حک کرد. "امروز بهترین دوستم زندگی ام را نجات داد"
دوستش از او پرسید:چرا وقتی تو را ناراحت کردم بر شن ها نوشتی اما این بار که زندگیت را نجات دادم بر سنگ؟
او در جواب گفت:وقتی کسی ما می رنجاند باید آنرا بر شن نوشت تا بادهای بخشش و گذشت آن را پراکنده و پاک سازد.
اما وقتی کسی کار نیکی برایمان انجام می دهد باید بر سنگی حک کنیم.تا هیچ بادی نتواند آنرا پاک کند.
یاد بگیریم دردهایمان را بر روی شن بنویسیم و شادیهایمان را بر سنگ حک کنیم.
می گن :
یک دقیقه طول می کشد تا شخص خاصی را بیابی .
یک ساعت تا او را ستایش کنی.
یکروز تا دوستش بداری.
اما یک عمر تا فراموش کنی!
شــــــــــــــــاد باشی
خدانگهدارت...
سلام
به قول اخوان :
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده های طعن
وز گریه های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
- حتی گهی به نعره ئ نفرین تلخ و تند -
غیبت کنان و بد گو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده ام من !
~~~~~~~~
ولی بازم به قول اخوان:
هی فلانی !
زندگی شاید همین باشد.
~~~~
شاد و پیروز باشید.
سلام
وبلاگ جالبی داری من شما رو توی وبلاگ خودم لینک دادم خوشحال میشم شما هم یه همچین کاری بکنی.
بازم به وبلاگ من سر بزن.
سلام دوست من، نوشتهتون قشنگه و همینطور استفاده از شعرها.
موفق باشید
نمی دونم این دل گرفتگی چیه بدون اجازه می آید و می ره با وجود خراش هاش روی دل ٬اگه مدت طولانی نباشه آدم .....
سلام دوست گلم
عالی نوشتی
وبلاگت خیلی قشنگه
موفق باشی
سلام دوست عزیز
یه سری به خونه ی همسایه جدیدت بزن خوشحال میشم
در صورت تمایل به تبادل لینک منو حتما در جریان بزار
موفق باشی
من و تو مغروریم هر دو شرمنده چشمان دگر .........عجبا در نگه مغرورم تاب چشمان پر از اشک تو نیست............ تو بیا و این بار سخن از آمدن صبح بگو....... سخن از قصه فردای دگر..... توبیا و با من سخن از شب و مهتاب بگو...............................
منتظره حضور پرمهرت هستم
حجم قیرین نه در کجایی٬
نا در کجایی و بی در زمانی.
و آن گاه احساس نیاز سرانگشتان کسی را جستن
در زمان و مکان
به مهربانی:
« من هم اینجا هستم !»
پچپچه ای که غلتاغلت تکرار میشود
تا دور دستهای لامکانی.
کشف سحابی مرموز هم داستانی
در تلنگر زود گذر شهابی انسانی.
احمد شاملو