خیانت های پس از ازدواج

چندی قبل یکی از روزنامه های صبح – ایران – به نقل از دکتر مصطفی اقلیما رئیس انجمن مددکاری ایران آماری را منتشر کرده بود که واقعا تکان دهنده و قابل تامل بود.

ایشان مدعی شده بودند مردانی که یک بار پس از ازدواج تحت عناوین مختلف به زنان خود خیانت کرده اند، آمارشان به 70 درصد می رسد. این در حالی است که خیانت زنان تنها در مورد 2 درصد آنان رخ داده است.

هرچند مشخص نیست این آمار چگونه به دست آمده است اما در صورتی که صحت داشته باشد، برای یک جامعه اسلامی مایه سرافکندگی خواهد بود.

          

 چند روز بعد روزنامه ایران در گفت و گویی با کارشناسان و در مطلبی تحت عنوان: «زنانی که قربانی بی وفایی مردان می شوند» به بررسی علل گرایش به رفتارهای خیانتکارانه پرداخت.

از جمله مهمترین علل خیانت اشاره شده، عبارت بودند از: رنگ باختن عشق و علاقه، احساس عدم جذابیت همسر، سهل انگاری زنان در برخورد قاطع با رفتار مشکوک و یا خیانت اثبات شده مردان، بروز عقده های جنسی، تنوع طلبی و ...

مردان ایرانی همسر را برای گذران امورات زندگی اختیار می کنند و در این میان عشق و محبت بسیار کمرنگ است.

دکتر اقلیما در بخشی از اظهاراتش به بررسی نقش تربیت خانواده ها در بروز خیانت می پردازد و به دو شکل مختلف تربیت دختران و پسران و برخی مشکلات تربیتی و فرهنگی آنها اشاره می کند. برای مثال در نگاه اول از دوران کودکی به دختران می گوییم از نگاه به پسران و صحبت کردن با آنان بپرهیزند اما برعکس برای پسران چنین محدودیت هایی اعمال نمی شوند و گاهی خانواده با تشویق های غلط، زمینه انحراف او در آینده را مساعد می نمایند. ایشان در توضیح این مطلب می گوید: امروز از زبان برخی مادران با صراحت می شنویم که می گویند: « دخترها دست از سر پسرم برنمی دارند و ...»

از دیگر عوامل عنوان شده که باعث تداوم خیانت های مردان می شود، ترس از طلاق و عوارض اجتماعی پس از آن است.

دکتر شهلا کاظمی پور – رئیس گروه مطالعات زنان دانشگاه تهران – تزلزل شخصیتی را یکی از عوامل اصلی زمینه ساز بروز خیانت می داند.

 

نتایج یک تحقیق علمی که به تازگی در 15 استان کشور انجام شده نشان می دهد «خیانت» علت 67 درصد قتل مردان از سوی همسرانشان بوده است.

آمارهای مربوط به خیانت مردان و همسرکشی ها و پرونده های قضایی مرتبط، زنگ خطری است جدی برای جامعه ما.

دلم گرفته است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب میکشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست

 

دلم گرفته. چرا؟ نمی دانم. دیگر حوصله ای برایم باقی نمانده. نوشتن هم دیگر آرامم نمی کند. اما مثل فرد معتادی که به مصرفش ادامه می دهد، هرچند لذتی نمی برد، باز می نویسم. شاید جای این حرف ها و درد دل هایم در در اینجا نباشد. اما دیگر نمی توانم طاقت بیاورم.

من اینجا بس دلم تنگ ست.

و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست.

بیا ره توشه برداریم،

قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛

ببینیم آسمان «هر کجا» آیا همین رنگ ست؟

دیگر هیچ چیز و هیچکس نمی تواند مرا خشنود سازد. هر روز از کنار مردمان بسیاری می گذریم. همچون روحی سرگردان. بی تفاوت از کنار یکدیگر می گذریم. بی تفاوت، بی تفاوت، ...

در چشمان مردمان غمی نهفته است... چرا؟ هرکسی به خویش می اندیشد. اگر کسی دچار مشکل شود، دیگران چشمانشان را می بندند و می گذرند. در این بین گرگانی نیز هستند که به انتظار می نشینند و نقشه می کشند.

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.

دلم گرفته است، دلم گرفته است...

روزنامه ها را ورق می زنم. به امید حرفی تازه، امیدی نو، متنی زیبا و... اما حیف که باز این کاغذها مجبورند سنگینی کلماتی تکراری را به دوش بکشند. لغات سیاه پوشی که در مفهوم نیز به سیاهی ختم می شوند. چیزی مرتب درون سرم صدا می کند:

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

کجا؟ هر جا که پیش آید

و سایلم را جمع می کنم. کتاب هایم را نیز. کتاب هایم ... من عاشق آنها هستم. یکی از آنها از دستم روی زمین می افتد. صفحه ای از کتاب باز شده است. چشمم به جمله ای از کتاب می خورد:

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.

شک می کنم. تردید و دودلی تمام وجودم را فرا گرفته است. اما چرا شک می کنم، با اینکه می دانم:

کسی به فکر گل ها نیست

کسی به فکر ماهی ها نیست

کسی نمی خواهد

باور کند که باغچه دارد می میرد

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

می مانم و یک بار دیگر فریاد می زنم:

« کسی اینجاست؟

هلا! من با شمایم، های! ... می پرسم کسی اینجاست؟

کسی اینجا پیام آورد؟

نگاهی ، یا که لبخندی؟

فشار گرم دست دوست مانندی؟ »

و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست.

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ.