مرگ

انسان همواره در زندگی خود را می پوشاند٬ همواره در زیر نمودی که به چشم دیگران می آید پنهان است.تنها دوجاست که غالبا نقابی راکه در سراسر عمر بر چهره دارد پس می زند: سلول زندان و بستر مرگ. در این دو جاست که فرصت عزیزی به دست می آید٬ تا چهره حقیقی هر کس را خوب ببینی٬ به ویژه مرگ!

آدمی بوی مرگ را که می شنود صمیمی می شود. بر بستر احتضار٬ هر کس "خودش" است. وحشت مرگ چنان او را سراسیمه می سازد که مجال تظاهری نمی یابد٬ حادثه چنان بزرگ است که دیگران همه کوچک می شوند. روح وحشتزده از نهانگاهی که یک عمر به مصلحتی در آن از انظار پنهان شده بود برهنه بیرون می آید. مرگ٬ در این نهانخانه را زده است.

مردن نیز خود هنری است و همچون هر هنری باید آن را آموخت٬ نمایشی سخت زیبا و عمیق٬ تماشایی ترین صحنه زندگی. بسیار کم اند مردانی که زیبا مرده اند. بی شک آنهایی که      می دانند چگونه باید مرد٬ می دانسته اند که چگونه باید زیست; چه٬ برای کسانی که زندگی کردن تنها دم بر آوردن نیست٬ جان دادن نیز تنها دم بر نیاوردن نیست٬ خود یک کار است٬ کاری بزرگ همچون زندگی.

مردن های بزرگ نیز همه بر یک گونه نیست. هر کس آنچنان می میرد که که زندگی می کند٬ آنچنان می میرد که هست.

( برگرفته از کتاب " از هجرت تا وفات" نوشته "دکتر علی شریعتی" )