...

روی نیمکت سبزرنگی نشسته بود. دو دستش را تکیه گاهی برای سرش کرده بود. فکر می کرد. اما به چه؟ خودش هم نمی دانست. آنقدر فکرش مشغول بود و آنقدر مسائل گوناگون از ذهنش عبور می کردند که نمی توانست یکی را انتخاب کند تا چاره ای برای آن بیاندیشد. از افکار درهم ریخته اش داشت دیوانه می شد. بغض گلویش را گرفته بود اما راه گریه اش را بسته بود. به گذشته اش فکر می کرد و به آینده مبهم و تاریکی که پیش رو داشت. به کارهای خانه فکر می کرد. به کتک خوردن هایش، به فریادهای خواهر کوچکش که با هر ضربه به هوا برمی خواست. به ناله های مادر، به غرغرهای پدر و ضرب دست های پدر و برادر بزرگتر. هنوز بوی آن منقل و وافور را در بینی اش حس می کرد.

توی فکر بود که ناگهان گرمای دستی را روی سرش حس کرد. دستی که مهربانانه روی سرش و سپس روی صورتش کشیده شد. دست های زنی با صورتی خندان و چهره ای مادرانه و نوازشی نرم و زیبا که تا به حال آن را حس نکرده بود. دستی که برای کمک دراز شده بود و دستی که او را افسون کرد و همراه خود برد.

چند ماه بعد...

او روی نیمکت سبزرنگی نشسته بود و دو دستش را تکیه گاهی برای سرش کرده بود و اشک هایش آرام آرام روی زمین و به زیر پاهایش می ریخت.

مرگ سکوت

هوا تاریک شده بود و سکوت٬ آرام آرام چتر خود را بر پهنه شهر می پوشانید. ساعت از نیمه شب گذشته بود اما پیرمرد هنوز خوابش نبرده بود. تیک تیک ساعت بالای سرش مثل پتکی بود که هر لحظه به سرش کوبیده می شد. مرتب از این دنده به آن دنده می شد اما فایده ای نداشت. اضطراب عجیبی وجودش را فرا گرفته بود٬ بدون آنکه اتفاق خاصی افتاده باشه. باطری ساعت رو در آورد. اما چنان سکوتی حکمفرما شد که دوباره آن را داخل ساعت گذاشت. به بچه هایش فکر می کرد. به همسرش و به این چند سال تنهایی.

هر از چند گاهی بچه ها می آمدند و سری به او می زدند و او هم به همین قانع بود. وضعیت بچه ها و عوض شدن زمونه رو خوب درک می کرد. به همین خاطر بود که با بچه هایش خوب کنار می اومد.

گهگاهی هم خاطرات دوران جوانی اش رو مرور می کرد و لبخند ناشی از یادآوری شیطنت های آن دوران چهره پیرمرد را عوض می کرد.

خیلی از خاطراتی رو که سالها فراموش کرده بود٬ آنشب به راحتی و بدون هیچ زحمتی به یاد می آورد. انگار یک آلبوم که از عکس های بچگی اش شروع می شد تا به امروز رو ورق می زد. مرور بعضی خاطرات برایش خیلی شیرین بود. وقتی به صفحه عاشقانه زندگی اش رسید و به یاد اولین روزهای آشنایی با همسرش افتاد چهره اش سرخ شد و همان اضطراب شیرین آن روزها رو دوباره لمس می کرد. و تک تک لحظات را مرور می کرد.

خیلی دلش برای همسرش تنگ شده بود. خیلی دوست داشت دوباره او را میدید. احساس عجیبی داشت. انگار می دانست که به زودی آرزویش تحقق پیدا می کند.

 

***   ***   ***   ***

صبح روز بعد صدای جیغ و فریاد و گریه بود که سکوت وحشتناک و یا دلپذیر شب قبل را می شکست.

 

یاد باد آن روزگاران یاد باد


توی اتوبوس نشسته بودم. نگاهم رو به خیابان دوخته بودم. نمی دونم چرا؛ اما سعی می کردم چیزی از نظرم جا نماند که ناگهان اتوبوس به طرز وحشتناکی توقف کرد. راننده که می خواست چراغ زرد راهنما را رد کند با رنگ قرمز آن مواجه شده بود و مجبور شده بود توقف کند. صدای همه در آمده بود و همه اظهار ناراحتی می کردند. باز به بیرون نگاه کردم. در سمت راست یک پارک کوچک اما سرسبز وجود داشت. پدر و مادرها صندلی ها را پر کرده بودند و بچه ها هم مشغول دویدن و بازی کردن بودند.

یکی تاب سوار شده بود. آن یکی از سرسره پایین می آمد و ....

یاد دوران کودکی و بچگی هایم افتادم. ساعت هایی که به همراه پدر و مادرم به پارک می رفتم و بازی می کردم و دوست نداشتم کسی در بالا رفتن از نرده های سرسره ها کمکم کند تا ثابت کنم بزرگ شده ام. اما حالا که مثلا بزرگ شده ام حسرت آن دوران را می خورم.

چشم هایم را بستم و کبوتر ذهن خود را به چندین سال قبل پرواز دادم. لحظه لحظه خاطرات برایم زنده میشد و هر لحظه بیشتر از قبل بر حسرتم افزوده می شد.

بعد از آن خیلی سال بود که به پارک نرفته بودم. یادم هست که پارسال وقتی به همراه یکی از دوستانم به یکی از پارک ها رفته بودم٫ چون آنجا خلوت بود و هوا هم تاریک٫ روی تابی نشستم و شروع کردم به تاب خوردن. به قدری تند تاب می خوردم که هر لحظه امکان داشت یک دور کامل بزنم و یا به اطراف پرتاب شوم. بعد هم روی یک چرخ و فلک نشستیم و آنقدر چرخیدیم که حالمان داشت بد می شد. اما هر اتفاقی می افتاد ارزش یادآوری آن خاطرات را داشت.

بعد هم پیاده شدیم و رفتیم. آن روز یک حس تازه ای پیدا کرده بودم. انگار نیروی تازه ای گرفته بودم. نیرویی که تنها در بچه ها یافت می شود. دوست داشتم کسی آنجا نبود تا باز دوران کودکی را تجربه کنم. توی راه بالا و پایین بپرم و پشت دیوارها و درخت ها قایم شوم تا دنبالم بگردند یا یکدفعه بیرون بپرم و کسی را بترسانم.

تنها جمله ای که بعد از آن و در آن شب از ذهنم خطور می کرد این بـود: "    خوش به حال بچه ها "

راستی ای کاش بچه ها قدر این روزهای خوش و بی درد سر زندگی شان را می دانستند.