تاسف

هیچ وقت حرف هاش از یادم نمی ره. حالا که به نگاه های ملتمسانه اش برای باور حرف هایش فکر می کنم و وقتی به یاد خنده ها و مسخره بازی هایی که درآوردم می افتم از دست خودم عصبانی میشم. چرا حرفهایش را باور نکردم. لااقل مسخره اش نمی کردم.

 

***   ***   ***   ***

آن روز وقتی گفت دیگه به آخر خط رسیدم٬ گفتم پیاده شو دور بزنیم و هر کسی یه چیزی می گفت و صدای خنده بچه ها پشت سر هم و مستمر ادامه می یافت. ولی او حتی لبخند هم نمی زد.

یکی می گفت: به بابات بگو حلوا نده من دوست ندارم ٬ دیگری می گفت:بگو چلوکباب بده و ...    

هیچ کس حرف هاش رو جدی نگرفت. بچه ها آنقدر به مسخره بازی هاشون ادامه دادند که متوجه رفتنش نشدند.

 

***   ***   ***   ***

حدودا یک هفته از آن روز می گذشت و هیچ کس خبری از او نداشت. یک روز صبح وقتی داشتم سر کلاس می رفتم٬ برگه ای روی دیوار دیدم. در جا خشکم زد. باورم نمی شد. خواستم جلوتر برم و از نزدیک ببینم اما انگار پاهام به زمین چسبیده بودند. هر چه سعی می کردم٬ بی نتیجه بود.

زانوهام شل شده بودند. نمی توانستم خودم رو سر پا نگه دارم. همان جا زانو زدم و نشستم.

هیچ وقت حرف هاش از یادم نمی ره. حالا که به ...

 

معیار انتخاب

آخه چی بگم. این چه وضعیه. نمی دونم معیار بچه ها برای انتخاب وبلاگ ها و نظردهی آنها چیه. یکی از دوستان گفته بودند چرا زود به زود مطلب نمی نویسی. از این دوستان که سر میزنند و ما رو فراموش نمی کنند ممنونم و از بابت اینکه می آیند و مطلب جدیدی نمی بینند معذرت می خواهم. آخه وقتی بعضی وبلاگ ها رو می بینم که هر روز یک مطلب جدید می نویسند و قسمت نظرات همیشه عدد صفر را نشان می دهد واقعا متاسف می  شوم. بعضی از آنها مطالب خوبی هم دارند. می ترسم که به سرنوشت آنها گرفتار شوم. اما خدا رو شکر طی یک هفته 10 تا 15 نظری برای من می آید و همین باعث دلگرمی برای نوشتن مطالب جدیدتر می شود.

اما بعضی وبلاگ ها بدون داشتن مطلب خاصی کلی بازدیدکننده دارد. نمی دونم چرا. مثلا طرف می نویسه «تست میشه» بعد می بینی 30 تا نظر اومده یا یه شکلک مثل  می ذاره بعد 60 تا نظر می دن که به به عجب وبلاگیه, خوب بود, عالیه, خسته نباشید و .....

خلاصه اینکه ما که نتوانستیم دلیل آن رو پیدا کنیم. اگه شما می دونین به ما هم بگین.

 

(از دوستان عزیز تقاضا دارم در وبلاگشان به این وبلاگ هم لینک بدهند, البته اگر ما رو قابل می دونن. به هر حال ممنون میشم. حتما به من خبر بدهید. من هم خوشحال میشم به دیگر عزیزانی که مایلند لینک بدهم.‌)

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

چند روز پیش توی اتوبوس نشسته بودم. سوار بر اسب خیال می تاختم. گاهی تند, گاهی آرام میرفتم. اتوبوس هم مثل همیشه تعداد زیادی مسافر در خودش جا داده بود و نفس نفس زنان و زوزه کشان می رفت تا به استگاه آخر برسد و دقایقی آنجا استراحت کنه. خلاصه توی افکارم غرق بودم که ناگهان با صدای پیرمرد ژولیده ای که تازه سوار اتوبوس شده بود و از آن جلو داد می زد کسی میدونه خیابان .... کجاست؟ به خودم اومدم. شاید 65 بهار یا شاید 65 پاییز را پشت سر گذاشته بود. کاپشن او را به قدری خاک گرفته بود که به زحمت می شد رنگ کاپشن او را تشخیص داد. شلوارش آنقدر وصله خورده بود که معلوم نبود پارچه شلوارش چی بوده و به قدری زیاد بود که یکی دو تا را هم حوصله نکرده بود بدوزد و یا شاید وسیله ای برایش باقی نمانده بود.
دستهایش گویا با شوینده ها قهر بودند
; این را می شد از دست های سیاه و چرکین وی فهمید.

خلاصه وقتی آدرس پرسید و کمک خواست, هیچکس حتی به خودش زحمت گفتن کلمه نمی دانم را هم نداد. بنده خدا دوباره سوال کرد و وقتی از دریافت جواب نا امید  شد روی صندلی نشست. حدودا پنج دقیقه بعد بود که یکی از مسافرین آدرسی را پرسید. از اول اتوبوس تا آخر آن شروع کردند به راهنمایی, که از اینجا برو راحت تره, از آن چهار راه, از فلان خیابان, خلاصه آنقدر حرف زدند که هر کسی که تازه هم به تهران آمده بود راحت می توانست آنجا برود. این آقا تمیز و مرتب بود با صورتی تراشیده و ...

پیرمرد بار دیگر سوالش را مطرح کرد اما جوابش جز سکوت چیزی نبود. خیلی دلم به حالش سوخت. آخر سر یک نفر حاضر شد جواب وی را بدهد. کاغذی را که آدرس نوشته بود از او با کراهت گرفت و این از چهره درهم کشیده وی مشخص بود. انگار میکروب توی دست هایش ریخته بودند.

کمی نگاه کرد و بعد شروع کرد به راهنمایی. بعد از آن چند نفری انگار جرأت حرف زدن پیدا کردند و آنها هم راهنمایی می کردند. البته طرف صحبتشان را فردی قرار داده بودند که حاضر شده بود راهنمایی کند.

به او گفتند آخرین ایستگاه پیاده شو, بعد ماشین بگیر و برگرد کمی بالاتر و گفتند یا میتونی استگاه بعد پیاده بشی و یکی از این خیابان ها رو پیاده بروی تا به آنجا برسی.

پیرمرد استگاه بعدی پیاده شد تا بقیه راه را پیاده برود. موقع پیاده شدن یک سری متلک ها بدرقه گر وی بود. یکی از ته اتوبوس داد زد که آره راه برو برات خوبه, تو می تونی  و چند نفری هم شروع کردند به خندیدن.

و اما ....

چرا جامعه ما اصلاح نمی شود. چرا هنوز مردم نگاهشان به ظاهر افراد است. مگر نه اینکه سعدی گفته است:  نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر بعضی ها نتوانسته اند به جایی برسند و یا از بخت بدشان و بدخلقی روزگار به این وضعیت دچار شده اند
, چرا باید اینگونه با آنها رفتار شود. اگر هر کسی نه چند روز و ساعت, بلکه لحظه ای خود را جای وی فرض کند با این رفتار چه حالی به وی دست خواهد داد.

کاش یا فقر ریشه کن می شد یا جهل.