رد پای خداوند

امشب رویایی داشتم:

خواب دیدم بر روی شنها راه می رفتم،

همراه با خود خداوند.

و بر روی پرده شب

تمام روزهای زندگیم را، مانند فیلمی دیدم.

 همانطور که به گذسته ام نگاه می کردم،

روز به روز از زندگی را،

دو رد پا بر روی پرده ظاهر شد،

یکی مال من و یکی از آن خداوند،

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت.

آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم.

در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت...

اتفاقا، آن محل ها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود،

روزهایی با بزرگترین رنجها، ترسها، دردها و ......

آنها از او پرسیدم:

خداوندا تو به من گفتی که تمام ایام زندگی ام با من خواهی بود .

و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم .

خواهش می کنم به من بگو چرا در آن لحظات دردآور مرا تنها گذاشتی ؟

خداوند پاسخ داد:

فرزندم ، تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود .

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت ،

نه حتی برای لحظه ای،

و من چنین نکردم

هنگامی که در آن روزها، یک رد پا بر روی شن دیدی

من بودم که تو را به دوش می کشیدم.

 

( متاسفانه نام نویسنده و یا مترجم مطلب فوق را پیدا نکردم اما به نظر می رسد مربوط به فرهنگ عامیانه مردم برزیل است )

زندگی

آرام و قرار نداشت. از صبح که از خواب بلند شده بود همین طوری بود. خودش هم نمی دونست دنبال چی هست. زیاد توی این موقعیت و حال و هوا قرار می گرفت. یک سردرگمی که هیچ موقع نتوانسته بود به آن غلبه کنه . حسابی کلافه شده بود. هزار تا فکر مختلف از ذهنش عبور می کرد و نمی توانست تصمیم بگیره که کدام یکی رو برای فکر کردن انتخاب کنه. خیلی دوست داشت دردش رو بفهمه تا زودتر خلاص بشه.

داشت ذهنش رو روی یک موضوع متمرکز می کرد که ناگهان با صدای بلند بوق کامیونی که از خیابان کنار خانه اش می گذشت همه چیز به هم ریخت. یه موضوع بود که بیشتر از بقیه ذهنش رو مشغول کرده بود.

دیگر خسته شده بود. به پشت بام خانه رفت تا هم بادی بخوره و هم راحت تر فکر بکنه. هوا هم پیچیده بود. هر چند همیشه می گفت عاشق این هوا هستم اما آن روز داشت حالش به هم می خورد. کمی به دور و بر نگاه کرد، بعد به لب پشت بام رفت. مردم از کوچه و خیابان می گذشتند. یک عده در پیاده رو مشغول فوتبال بودند . یه دسته پیرمرد هم ایستاده بودند و حرف می زدند و می خندیدند. خندیدن آنها برایش قابل درک نبود. می گفت ای کاش می دونستم در مورد چی حرف می زنند.

ابروهایش رو در هم کشید و عقب رفت. یه گوشه نشست. سرش رو با دو دستش گرفته بود و فشار می داد. درد شدیدی رو درون سرش احساس می کرد. دیگه طاقت نداشت. انگار یه نفر مرتب میخی رو توی سرش فرو می کرد.

توی ذهنش به دنبال یه چیزی می گشت که به آن وابستگی و دلبستگی داشته باشه ، اما پیدا نمی کرد و این موضوع او را عصبانی تر می کرد. دوباره سعی کرد اما باز موفق نشد.

یه دفعه بلند شد، انگار چیزی به ذهنش خطور کرده بود. انگار توانسته بود تصمیم بگیرد. آرام آرام به سمت پشت بام رفت. پشت بام دیوار کوتاهی داشت. اول روی لبه دیوار نشست و بعد به آرامی پاهایش را به سمت خیابان برد. احساس کرد همه بدنش عرق کرده و یک سردی خاصی سرتاسر بدنش رو فرا گرفت. نمی دونست چرا دست و پاهاش می لرزند. سعی کرد به خودش مسلط بشه، اما هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر موفق می شد. حالا تمام بدنش می لرزیدند. دست هاش یخ کرده کرده بودند. هیچ کس به آن بالا نگاه نمی کرد. همه غرق در افکار خودشان بودند.

یه دغعه از آن لبه سر خورد و بلند داد می زد : پیدا کردم، من زندگی رو دوست دارم. نمی خوام .

موسیقی در هیاهوی داد و دود

چند روز پیش سوار اتوبوس شده بودم. دیگه شب شده بود. خیلی خسته بودم، چشم هایم را روی هم گذاشتم تا کمی استراحت کنم. همه مسافرها خسته بودند، آنقدر خسته که کوچکترین حرکتی از هیچکدام دیده نمی شد. داشتم به درس ها و امتحانات آخر ترم فکر می کردم که یک دفعه با یک صدای موسیقی به خودم آمدم. مردی میانسال که ویولونی همراهش بود سوار اتوبوس شده بود و شروع کرد به نواختن.

یک کنسرت اتوبوسی و یک آهنگ قدیمی : موی سپید رو توی آینه دیدم ....

همه گوش می کردند و خلاصه کلی لذت بردم و سر حال اومدم. مردم هم که خیلی خوششان آمده بود، دست به جیب شدند و هرکسی 200 یا 500 تومان و بعضی ها 1000 تومان می دادند. خلاصه هر کسی به اندازه ای که لذت برده و بهره مند شده بود.

با خودم فکر می کردم چقدر خوب بود همه جا افراد این چنینی بودند. می شد مثل اروپا که گداها جمع می شوند و یک گـروه موسیـقی تشـکیل می دهنـد و  کنار خیـابان و پیـاده رو ها می زنند و می خوانند و مردم هم استفاده می کنند. شاید این مساله برای مردم ما به خصوص تهرانی ها خیلی واجب باشد و شاید باعث افزایش حوصله مردم بشود و کمی از درگیری هایی که به خاطر دود و خستگی کار و شلوغی ایجاد می شود کاسته بشود.