تاسف

هیچ وقت حرف هاش از یادم نمی ره. حالا که به نگاه های ملتمسانه اش برای باور حرف هایش فکر می کنم و وقتی به یاد خنده ها و مسخره بازی هایی که درآوردم می افتم از دست خودم عصبانی میشم. چرا حرفهایش را باور نکردم. لااقل مسخره اش نمی کردم.

 

***   ***   ***   ***

آن روز وقتی گفت دیگه به آخر خط رسیدم٬ گفتم پیاده شو دور بزنیم و هر کسی یه چیزی می گفت و صدای خنده بچه ها پشت سر هم و مستمر ادامه می یافت. ولی او حتی لبخند هم نمی زد.

یکی می گفت: به بابات بگو حلوا نده من دوست ندارم ٬ دیگری می گفت:بگو چلوکباب بده و ...    

هیچ کس حرف هاش رو جدی نگرفت. بچه ها آنقدر به مسخره بازی هاشون ادامه دادند که متوجه رفتنش نشدند.

 

***   ***   ***   ***

حدودا یک هفته از آن روز می گذشت و هیچ کس خبری از او نداشت. یک روز صبح وقتی داشتم سر کلاس می رفتم٬ برگه ای روی دیوار دیدم. در جا خشکم زد. باورم نمی شد. خواستم جلوتر برم و از نزدیک ببینم اما انگار پاهام به زمین چسبیده بودند. هر چه سعی می کردم٬ بی نتیجه بود.

زانوهام شل شده بودند. نمی توانستم خودم رو سر پا نگه دارم. همان جا زانو زدم و نشستم.

هیچ وقت حرف هاش از یادم نمی ره. حالا که به ...