بر باد رفته

بعد از اینکه عده زیادی از اهالی روستا آنجا را ترک کرده بودند و خبر از بهتر بودن اوضاع در شهر دادند، پدر او هم روانه تهران شد، با واسطه ای برای آنها پول می فرستاد. از او آدرس خواسته بودند اما طفره رفته بود و فقط یک خیابان را گفته بود.

چند ماهی گذشته بود. پسر به اصرار مادر روانه تهران شد تا از محل پدر و از محل کسب و کارش اطلاعی بیابند. پس از پرس و جوی زیاد خیابان محل کار پیدا شد. پسرک سرتاسر خیابان را زیر و رو کرد. خسته و وامانده و نا امید شده بود. با خود نذر کرد که به فقیری کمک کند تا با این نیت بلکه پدرش را پیدا کند.

به اولین فقیری که رسید ایستاد، ساکی در کنارش و کلاه پشمی بر سر و سر به زیر؛

«کمک کنید، خدا عوضتان بدهد.»

پسرک پول را در دست مرد گذاشت و مرد رو به سوی پسرک بر او دعا کرد.

چشم در چشم هم دوختند. پیرمرد از جا بلند شد. یکدیگر را بغل کردند و هر دو به پهنای صورت گریستند.

 

از نوشته های بابا