به سوی آسمان

هنوز نمی توانم باور کنم. یک هفته هست که او را ندیده ام. یک هفته ای که برایم به اندازه یک قرن بود. نمی دانم بعد از این چکار کنم. چگونه زنده بمانم؟

از بین بچه ها و دوستانش، تنها من بودم که مشکل او را می دانستم. هر وقت می رسید و متوجه غم او می شدم یا چهره گرفته اش را می دیدم، شروع می کردم به مسخره بازی و حرف زدن و آواز خواندن تا غصه هاش از یادش بره. وقتی لبخند روی لبانش نقش می بست، کلی خوشحال می شدم. انگار دنیا را به من داده بودند.

یادم هست که هر وقت شروع می کردم به خواندن، می گفت: «اگه نخوانی قول میدم بخندم»

بعد دو تایی می زدیم زیر خنده و ...

گاهی اوقات بود که دلم خیلی می گرفت، اما هیچ وقت به کسی حرفی نمی زدم. هر وقت می رفت و به این موضوع فکر می کردم که روزی خواهد رسید که دیگر نخواهد آمد، خیلی ناراحت می شدم. همیشه با خنده از هم جدا می شدیم و همیشه بعد از رفتنش خنده روی لبانم می خشکید.

بالاخره آن اتفاقی که می ترسیدم، به وقوع پیوست. او رفت. برای همیشه و من دیگر او را نخواهم دید...