کاش می فهمیدی :
در خزانی که از این دشت گذشت
سبزها باز ،
چرا زرد شدند
خیل خاکستری لک لک ها
در افق های مسی رنگ غروب
تا کجاهای کجا
کوچیده ست
کاش می فهمیدی :
زندگی، محبس بی دیواریست
و تو محکوم ،
به حبس ابدی
و عدالت ستم معتدلیست
که درون رگ قانون
جاریست
کاش می فهمیدی :
دوستی، آش دهن سوزی نیست
عشق، بازار متاع جنسی است
آرزو گور جوانمردانست
مرده از زنده
همیشه،
هر آن،
در جهان بیشتر است.
کاش می فهمیدی :
چیزهائیست که باید تو بفهمی، اما ...
بهتر آنست
کمی گریه کنم.
کیومرث منشی زاده |