نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

چند روز پیش توی اتوبوس نشسته بودم. سوار بر اسب خیال می تاختم. گاهی تند, گاهی آرام میرفتم. اتوبوس هم مثل همیشه تعداد زیادی مسافر در خودش جا داده بود و نفس نفس زنان و زوزه کشان می رفت تا به استگاه آخر برسد و دقایقی آنجا استراحت کنه. خلاصه توی افکارم غرق بودم که ناگهان با صدای پیرمرد ژولیده ای که تازه سوار اتوبوس شده بود و از آن جلو داد می زد کسی میدونه خیابان .... کجاست؟ به خودم اومدم. شاید 65 بهار یا شاید 65 پاییز را پشت سر گذاشته بود. کاپشن او را به قدری خاک گرفته بود که به زحمت می شد رنگ کاپشن او را تشخیص داد. شلوارش آنقدر وصله خورده بود که معلوم نبود پارچه شلوارش چی بوده و به قدری زیاد بود که یکی دو تا را هم حوصله نکرده بود بدوزد و یا شاید وسیله ای برایش باقی نمانده بود.
دستهایش گویا با شوینده ها قهر بودند
; این را می شد از دست های سیاه و چرکین وی فهمید.

خلاصه وقتی آدرس پرسید و کمک خواست, هیچکس حتی به خودش زحمت گفتن کلمه نمی دانم را هم نداد. بنده خدا دوباره سوال کرد و وقتی از دریافت جواب نا امید  شد روی صندلی نشست. حدودا پنج دقیقه بعد بود که یکی از مسافرین آدرسی را پرسید. از اول اتوبوس تا آخر آن شروع کردند به راهنمایی, که از اینجا برو راحت تره, از آن چهار راه, از فلان خیابان, خلاصه آنقدر حرف زدند که هر کسی که تازه هم به تهران آمده بود راحت می توانست آنجا برود. این آقا تمیز و مرتب بود با صورتی تراشیده و ...

پیرمرد بار دیگر سوالش را مطرح کرد اما جوابش جز سکوت چیزی نبود. خیلی دلم به حالش سوخت. آخر سر یک نفر حاضر شد جواب وی را بدهد. کاغذی را که آدرس نوشته بود از او با کراهت گرفت و این از چهره درهم کشیده وی مشخص بود. انگار میکروب توی دست هایش ریخته بودند.

کمی نگاه کرد و بعد شروع کرد به راهنمایی. بعد از آن چند نفری انگار جرأت حرف زدن پیدا کردند و آنها هم راهنمایی می کردند. البته طرف صحبتشان را فردی قرار داده بودند که حاضر شده بود راهنمایی کند.

به او گفتند آخرین ایستگاه پیاده شو, بعد ماشین بگیر و برگرد کمی بالاتر و گفتند یا میتونی استگاه بعد پیاده بشی و یکی از این خیابان ها رو پیاده بروی تا به آنجا برسی.

پیرمرد استگاه بعدی پیاده شد تا بقیه راه را پیاده برود. موقع پیاده شدن یک سری متلک ها بدرقه گر وی بود. یکی از ته اتوبوس داد زد که آره راه برو برات خوبه, تو می تونی  و چند نفری هم شروع کردند به خندیدن.

و اما ....

چرا جامعه ما اصلاح نمی شود. چرا هنوز مردم نگاهشان به ظاهر افراد است. مگر نه اینکه سعدی گفته است:  نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر بعضی ها نتوانسته اند به جایی برسند و یا از بخت بدشان و بدخلقی روزگار به این وضعیت دچار شده اند
, چرا باید اینگونه با آنها رفتار شود. اگر هر کسی نه چند روز و ساعت, بلکه لحظه ای خود را جای وی فرض کند با این رفتار چه حالی به وی دست خواهد داد.

کاش یا فقر ریشه کن می شد یا جهل.