دست هایش را در هم گره کرد و به طرف دهانش برد. سعی می کرد با بازدم نفس هایش آنها را گرم نگه دارد. مدادش را برداشت و به نوشتن ادامه داد.
بابا آب داد- بابا نان داد- بابا ...
قلم روی کاغذ حرکت می کرد و تنها کلمه بابا را ثبت می کرد.
بابا – بابا – بابا ...
با نوشتن این کلمات اشکش پررنگ تر می شد و بیشتر سرازیر می گشت.
- بیا دختر گلم. خوشگل بابا. برو بالا ببینم چند کیلویی.
دخترک سرش را بالا گرفت. همه جا را تار می دید. دو دستش را بالا برد و با آستینش اشک هایش را پاک کرد. مردی را همراه دخترش دید که مقابل وی ایستناده اند. دختر تقریبا هم سن و سال خودش بود. یک کاپشن قرمز رنگ پوشیده بود که گل های صورتی روی یقه آن را تزئین کرده بود. لپ هایش گل انداخته بودند و خنده از لبانش قطع نمی شد.
نشان وزنه روی عددی ایستاد. دخترک آن را خواند و در قبال آن یک سکه 25 تومانی دریافت کرد. از صبح این اولین کسی بود که به او مراجعه کرده بود.
پدر و دختر راه افتادند. چشمان دخترک رد پاهای آنها را در برف دنبال می کرد و اشک هایش آرام و بی صدا روی زمین می ریخت. |