آن روز خیلی خوشحال بود. با سرعت به طرف خانه می دوید. وقتی به خانه رسید سریع به سمت مادرش رفت که در آشپزخانه مشغول تهیه نهار بود. نمرات 20 حک شده در کارنامه نشان از شاگرد اولی او می داد. مادر او را بوسید و بغل کرد.
از طرف مدرسه برای دانش آموزان ممتاز جایزه ای در نظر گرفته بودند. قرار شده بود آنها با مراجعه به بانکی که طرف قرارداد مدرسه بود، دفترچه پس انداز با مبلغی به عنوان جایزه دریافت کنند.
با توجه به اینکه سن دخترک زیر 18 سال بود و قانون که که اجازه افتتاح حساب به افراد زیر 18 سال را نمی داد، قرار شد تا پدر وی برای افتتاح حساب و دریافت پول به بانک مراجعه کند.
***
پدر به تنهایی به بانک رفت. بوی تند تریاک، متصدی بانک رو آزار می داد. مرتب حرف می زد. خنده های مکرر او، دندان های سیاه و یک در میان را به نمایش می گذاشت.
می گفت به دخترش قول داده تا برایش کافی شاپ!!! بخرد.
وقتی حساب افتتاح شد، کل پول را با یک امضاء برداشت کرد و با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود و برقی که در چشمانش وجود داشت بانک را ترک کرد.
***
سلام
داستانک زیبایی بود
من دارم میرم
شاید برای همیشه
بیایی تو وبم متوجه می شی
موفق باشی
من هم ...
تا ۲ ماه دیگه کتابم چاپ می شه به نام: یادداشتهای کوچک نیمه تمام اگه دوست داشتین بخونیدش
داستانهای خوبی مینویسی
سلام
مث همیشه زیبا و غم انگیز و تفکر انگیز بود.
شاد...پیروز... سربلند ... در پناه حق باشید.
منم وقتی از بیرون میام زود می رم آشپزخونه مامانیمو بغل کنم بوسش کنم
.
.
.
سلام اق پیمان
نیستی گردش ؟
آدمهای اندک نیازهای اندک دارند و انسانهای بزرگ نیازهای بزرگ!
موفق باشی!
راستی خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنی.
سلام آقا پیمان:
زیبا همچون همیشه با کوله باری از پند و اندرز.....
موفق و بهروز باشیدوو
آه که شباهتی است میان من و شمع!!!
چشم انتظار در حرفهای ناتمام....
سلام
آخه :( :( بیچاره دختره...
ممنون که سر زدین
امیدوارم شما هم تو کاراتون موفق باشین
سلام
از اینکه با وبت آشنا شدم خوشحالم
به ما هم سر بزن
دوست ندارم. دنیا را با این همه سیاهی دوست ندارم. غم های دیگران را تاب ندارم.....
سلام دوست من
وبلاگ زیبایی دارین
اگر تمایل داشتین به وبلاگ من کویر نویس هم سری بزن
+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی ، منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور
دریای منی ، منم آن قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور
کنون تو مرا همه شوری و صدا
کنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید
خیلی از باباها هم هستند که پولدارن ولی معتاد هم هستن اوناهم همون قدر دل آدمو به درد میارن..
غم انگیز . اما حقسقتس محض که در کنارمان جار یست.
واقعیتی که هر روز می بینیم و کاری از دستمان بر نمی آید...
می تونم اشکی که تو چشای دخترک نقش بسته ببینم...