داستانک

آن روز خیلی خوشحال بود. با سرعت به طرف خانه می دوید. وقتی به خانه رسید سریع به سمت مادرش رفت که در آشپزخانه مشغول تهیه نهار بود. نمرات 20 حک شده در کارنامه نشان از شاگرد اولی او می داد. مادر او را بوسید و بغل کرد.

از طرف مدرسه برای دانش آموزان ممتاز جایزه ای در نظر گرفته بودند. قرار شده بود آنها با مراجعه به بانکی که طرف قرارداد مدرسه بود، دفترچه پس انداز با مبلغی به عنوان جایزه دریافت کنند.

با توجه به اینکه سن دخترک زیر 18 سال بود و قانون که که اجازه افتتاح حساب به افراد زیر 18 سال را نمی داد، قرار شد تا پدر وی برای افتتاح حساب و دریافت پول به بانک مراجعه کند.

***

پدر به تنهایی به بانک رفت. بوی تند تریاک، متصدی بانک رو آزار می داد. مرتب حرف می زد. خنده های مکرر او، دندان های سیاه و یک در میان را به نمایش می گذاشت.

می گفت به دخترش قول داده تا برایش کافی شاپ!!! بخرد.

وقتی حساب افتتاح شد، کل پول را با یک امضاء برداشت کرد و با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود و برقی که در چشمانش وجود داشت بانک را ترک کرد.

***

متصدی بانک به فکر فرو رفت.... بیچاره دخترک

وبلاگ مستعار

آن شب از خیابان می گذشت. خیلی از خانه دور نشده بود، که اتومبیلی به او زد. خیلی محکم. با عجله او را به بیمارستان رساندند، اما کار از کار گذشته بود.

به هیچ کس درباره وبلاگ خود حرفی نزده بود. وبلاگی با نام مستعار. خوانندگان وبلاگش خیال می کردند از وبلاگ نویسی خسته شده، مطلب تازه نمی گذارد.

 

کارن راسل / اسدالله امرایی

داستانک

دست هایش را در هم گره کرد و به طرف دهانش برد. سعی می کرد با بازدم نفس هایش آنها را گرم نگه دارد. مدادش را برداشت و به نوشتن ادامه داد.

بابا آب داد- بابا نان داد- بابا ...

قلم روی کاغذ حرکت می کرد و تنها کلمه بابا را ثبت می کرد.

بابا – بابا – بابا ...

با نوشتن این کلمات اشکش پررنگ تر می شد و بیشتر سرازیر می گشت.

- بیا دختر گلم. خوشگل بابا. برو بالا ببینم چند کیلویی.

دخترک سرش را بالا گرفت. همه جا را تار می دید. دو دستش را بالا برد و با آستینش اشک هایش را پاک کرد. مردی را همراه دخترش دید که مقابل وی ایستناده اند. دختر تقریبا هم سن و سال خودش بود. یک کاپشن قرمز رنگ پوشیده بود که گل های صورتی روی یقه آن را تزئین کرده بود. لپ هایش گل انداخته بودند و خنده از لبانش قطع نمی شد.

نشان وزنه روی عددی ایستاد. دخترک آن را خواند و در قبال آن یک سکه 25 تومانی دریافت کرد. از صبح این اولین کسی بود که به او مراجعه کرده بود.

پدر و دختر راه افتادند. چشمان دخترک رد پاهای آنها را در برف دنبال می کرد و اشک هایش آرام و بی صدا روی زمین می ریخت.