جنوب جهنم

کاش می فهمیدی :

            در خزانی که از این دشت گذشت

            سبزها باز ،

                        چرا زرد شدند

            خیل خاکستری لک لک ها

                        در افق های مسی رنگ غروب

                                                تا کجاهای کجا

                                                            کوچیده ست

کاش می فهمیدی :

            زندگی، محبس بی دیواریست

            و تو محکوم ،

                        به حبس ابدی

            و عدالت ستم معتدلیست

                        که درون رگ قانون

جاریست

کاش می فهمیدی :

            دوستی، آش دهن سوزی نیست

            عشق، بازار متاع جنسی است

            آرزو گور جوانمردانست

            مرده از زنده

                        همیشه،

                                    هر آن،

                                                در جهان بیشتر است.

کاش می فهمیدی :

            چیزهائیست که باید تو بفهمی، اما ...

            بهتر آنست

                        کمی گریه کنم.

 

کیومرث منشی زاده

خاطرات دوران آموزشی ( 1)

جمعه بود.

بچه ها هر یک مشغول کاری بودند. بعضی دور هم جمع شده بودند و می گفتند و می خندیدند، بعضی کتاب می خواندند، بعضی تلویزیون می دیدند و ...

من هم روی تخت دراز کشیده بودم و فکر می کردم. به چه، خودم هم نمی دانستم. ذهنم بدجوری مشغول بود. در هر لحظه موضوعی از خاطرم می گذشت و محو می شد. مسائل مختلف مثل قطار پشت سر هم رد می شدند و ایستادنی در کار نبود.

به پهلو چرخیدم تا نظاره گر کارهای بچه ها باشم. یکی از بچه ها در حال پوشیدن لباس نظامی و پوتین خود بود. ( جمعه تعطیل بود و داخل محوطه لزومی نداشت لباس نظامی بپوشیم.)

علت آن را از وی پرسیدم و گفت حاجی آمده دم در. با تعجب پرسیدم: حاجی؟. گفت آقام رو میگم. گفتم پس به محض دیدن پدرت کلی شارژ می شی و بقیه دوره آموزشی رو هم با خیال راحت می گذرونی. (چون شهری که در آن دوره آموزشی را می گذراندیم فاصله زیادی با تهران داشت.)

چندان خوشحال به نظر نمی رسید. بدون اینکه حرفی بزند به سمت بیرون رفت. نمی دانستم چرا خوشحال نیست. من هم زیاد توجه نکردم و باز غرق در افکار خود شدم.

چند ساعت بعد بیرون از خوابگاه و داخل محوطه او را دیدم. چهره اش گرفته بود و ناراحت به نظر می رسید.

من در سایه دیوار پشت خوابگاه نشسته بودم که او به سمت من آمد. کنارم نشست.

پرسیدم: چه خبر؟ چرا اینقدر گرفته ای؟

آهی کشید و گفت هیچی. بعد خودش ادامه داد که حاجی رو جلوی در پادگان دیدم. من رو که دید گفت تو چرا لاغر نشده ای؟ تازه چاق تر هم که شدی. اینجا اومدی هتل یا خدمت؟

پدرش گویا جدی حرف زده بود و همین امر باعث رنجش خاطر او شده بود. به من گفت من می توانستم معافی پزشکی بگیرم اما حاجی گفت باید بری خدمت تا درست شوی و حالا هم ....

سپس سکوت کرد و چیزی نگفت.

حس کردم افکارم منسجم و جهت دار شده.

...

روی نیمکت سبزرنگی نشسته بود. دو دستش را تکیه گاهی برای سرش کرده بود. فکر می کرد. اما به چه؟ خودش هم نمی دانست. آنقدر فکرش مشغول بود و آنقدر مسائل گوناگون از ذهنش عبور می کردند که نمی توانست یکی را انتخاب کند تا چاره ای برای آن بیاندیشد. از افکار درهم ریخته اش داشت دیوانه می شد. بغض گلویش را گرفته بود اما راه گریه اش را بسته بود. به گذشته اش فکر می کرد و به آینده مبهم و تاریکی که پیش رو داشت. به کارهای خانه فکر می کرد. به کتک خوردن هایش، به فریادهای خواهر کوچکش که با هر ضربه به هوا برمی خواست. به ناله های مادر، به غرغرهای پدر و ضرب دست های پدر و برادر بزرگتر. هنوز بوی آن منقل و وافور را در بینی اش حس می کرد.

توی فکر بود که ناگهان گرمای دستی را روی سرش حس کرد. دستی که مهربانانه روی سرش و سپس روی صورتش کشیده شد. دست های زنی با صورتی خندان و چهره ای مادرانه و نوازشی نرم و زیبا که تا به حال آن را حس نکرده بود. دستی که برای کمک دراز شده بود و دستی که او را افسون کرد و همراه خود برد.

چند ماه بعد...

او روی نیمکت سبزرنگی نشسته بود و دو دستش را تکیه گاهی برای سرش کرده بود و اشک هایش آرام آرام روی زمین و به زیر پاهایش می ریخت.