سومین سالگرد

شب، سکوت، کویر سه ساله شد و چهارمین سال فعالیت خود را آغاز می کند. این وبلاگ 11 روز پس از تاسیس blogsky متولد شد.

اولین بار دوست عزیزم همایون بود که مرا با blogsky و وبلاگ نویسی آشنا کرد و راهنمایی های او باعث شد تا بتوانم وبلاگ بهتری داشته باشم. خود او در زمینه طنز می نوشت اما به یک باره وبلاگ نویسی را رها کرد. متاسفانه مدتی است از ایشان خبری ندارم؛ امیدوارم هر جا هستند، موفق و مٶید باشند.

هیچ وقت اولین روز شروع وبلاگ نویسی و اولین پستم را فراموش نمی کنم. ابتدا می خواستم از خودم و دلتنگی هایم بنویسم، اما بعد از مدتی متوجه شدم بیشتر مطالب به سمت مشکلات اجتماعی سوق داده شده و نا خودآگاه گرایش به آن سمت پیدا کرده ام. شاید تنها دلیل، آن بود که فکر می کردم دردها و غصه هایم در برابر دردهای دیگران ناچیز و گاهی خنده دار به نظر می رسد.

در این میان ابوی هم دست به قلم شد و انتشار مطالبی از ایشان به وباگ ارزشی دیگر بخشید.

در این مدت با غم ها و شادی ها و مشکلات بسیاری همراه شدم که گاهی این غم ها و ناراحتی ها باعث می شد تا وبلاگ نویسی را برای مدتی ترک کنم که دلایل آن را در مطلبی با عنوان « چرا اینچنین شد؟» مطرح کرده بودم؛ و گاهی نیز این ترک وبلاگ اجباری بود.

در آخر باید اعتراف کنم، از اینکه وبلاگ نویسی را شروع کردم بسیار خوشحالم. برخی تجربیاتی که در طول این مدت بدست آوردم را شاید در هیچ کار دیگری نمی توانستم کسب کنم. با دوستان بسیار خوبی از این طریق آشنا شدم. دوستانی که از طریق دنیای مجازی با آنها آشنا شدم و گاهی این دوستی ها در قرارهایی به دنیای واقعی کشیده شد.

امیدورام بتوانم به نوشتن ادامه دهم و تا زمانی بنویسم که حرفی تازه برای گفتن داشته باشم.

در آخر از تمام دوستانی که تا به حال همراه من بودند تشکر می کنم. دوستانی که با نظر دادنشان باعث شدند تا مطالب جدیدی یاد بگیرم و گوشه ای از نادانسته هایم را که بسیار زیاد هستند را بپوشانم.

محمد (ص) از نگاه ویل دورانت

زندگی پیامبر، بسیار ساده بود. خانه هایی که بتوالی در آنها اقامت گرفت همه از خشت بودند و بیش از دو متر و نیم بلندی نداشتند. سقف آنها از شاخه خرما بود و درب آنها پرده هایی از موی بز یا کرک شتر. بستر وی تشکی بود که بر زمین گسترده می شد. بارها او را می دیدند که پاپوش خود را می دوخت، یا لباس خود را وصله می زد، یا آتش روشن می کرد، یا خانه را جارو می کرد، یا بز خانگی را در حیاط می دوشید، و یا از بازار خوراکی می خرید. با دست غذا می خورد و پس از غذا انگشتان خود را پاک می کرد. خوراک عمده وی خرما و نان جو بود، شیر و عسل همه تجملی بود که گاهی از آن بهره می گرفت. شراب را که بر دیگران حرام کرده بود هرگز ننوشید. با بزرگان خوش برخورد و با ضعیفان گشاده رو بود، و در مقابل گردن فرازان مغرور، بزرگ، و با مهابت. با یاران خود سختگیر نبود، از بیماران عیادت می کرد، در تشییع هر جنازه ای که بر او می گذشت شرکت می جست. هرگز به ابهت قدرت تظاهر نمی کرد، دوست نداشت که نسبت بدو با تکریم خاص رفتار کنند. دعوت برده را برای غذا می پذیرفت. کاری که قوت و فرصت انجام آن را داشت به برده واگذار نمی کرد. با آنکه از غنیمت و منابع دیگر مال فراوان به دست او می رسید، برای خانواده خود بسیار کم خرج می کرد؛ آنچه برای خودش تخصیص می داد از کم هم کمتر بود؛ قسمت اعظم مالی را که به دست او می رسید صرف صدقات می کرد...

 

( برگرفته از کتاب " تاریخ تمدن"  نوشته "ویل دورانت" جلد چهارم)

داستانک

دست هایش را در هم گره کرد و به طرف دهانش برد. سعی می کرد با بازدم نفس هایش آنها را گرم نگه دارد. مدادش را برداشت و به نوشتن ادامه داد.

بابا آب داد- بابا نان داد- بابا ...

قلم روی کاغذ حرکت می کرد و تنها کلمه بابا را ثبت می کرد.

بابا – بابا – بابا ...

با نوشتن این کلمات اشکش پررنگ تر می شد و بیشتر سرازیر می گشت.

- بیا دختر گلم. خوشگل بابا. برو بالا ببینم چند کیلویی.

دخترک سرش را بالا گرفت. همه جا را تار می دید. دو دستش را بالا برد و با آستینش اشک هایش را پاک کرد. مردی را همراه دخترش دید که مقابل وی ایستناده اند. دختر تقریبا هم سن و سال خودش بود. یک کاپشن قرمز رنگ پوشیده بود که گل های صورتی روی یقه آن را تزئین کرده بود. لپ هایش گل انداخته بودند و خنده از لبانش قطع نمی شد.

نشان وزنه روی عددی ایستاد. دخترک آن را خواند و در قبال آن یک سکه 25 تومانی دریافت کرد. از صبح این اولین کسی بود که به او مراجعه کرده بود.

پدر و دختر راه افتادند. چشمان دخترک رد پاهای آنها را در برف دنبال می کرد و اشک هایش آرام و بی صدا روی زمین می ریخت.